معرفی کتاب ریشه ها

معرفي انواع كتاب با موضوعات مختلف

معرفی کتاب ریشه ها

۱۰ بازديد

کتاب ریشه ها

اثر الکس هیلی 

خرید کتاب ریشه ها

آن زمان که الکس هیلی پسرکی اهل تنسی بود، مادربزرگش عادت داشت برایش داستان‌هایی درباره خانواده‌شان نقل کند؛ داستان‌هایی درباره‌ی اجدادش و اجداد آن‌ها و آخرسر درباره‌ی مردی که مادربزرگ او را «آفریقایی» صدا می‌زد. می‌گفت او آن‌سوی رودخانه درجایی که خودش «کامبی بولونگو» صدایش می‌زد زندگی می‌کرد و یک روز که برای خورد کردن تکه‌های چوب به جنگل رفته بود تا برای خودش طبلی بسازد، می‌خورد به پست چهار مرد که او را کتک می‌زنند، به زنجیرش می‌کشند و به‌عنوان برده با کشتی به آمریکا می‌فرستند.

هیلی بزرگ می‌شود و قلم به دست می‌گیرد؛ او هنوز می‌تواند داستان‌هایی را که مادربزرگ برایش تعریف می‌کرد به خاطر بیاورد و بنا می‌کند به جست‌وجوی مدارکی که شاید به صحبت‌های راوی داستانش سندیت ببخشد. سه سال طول کشید تا او ۵۰۰ مایل و سه کشور را بپیماید و درنهایت، به لطف شجره‌نامه‌ها و عزم جزم نویسنده، نه‌تنها مشخص می‌شود که نام «آفریقایی» کونتاکینته بوده است که نام و محل دقیق دهکده‌ی محل تولدش نیز آشکار شد؛ دهکده‌ای به نام جوفور، در گامبیا، غرب آفریقا. کونتاکینته را در سال ۱۷۶۷ و در ۱۶ سالگی ازآنجا ربودند و در مریلند به بردگی گرفتند و به زمین‌داری اهل ویرجینیا فروختند.

هیلی در جوفور مستقیماً با بستگان خود صحبت کرد و در ۲۹ سپتامبر ۱۹۶۷، روی همان اسکله‌ای ایستاد که ۲۰۰ سال پیش در همان روز، پدر پدر پدر پدر پدربزرگش را به اسارت بردند. حال هیلی رمانی تاریخی نگاشته که طی دو قرن، داستان کونتاکینته و تمام شش نسلی که بعد از او آمدند، برده‌ها و مردان آزاد، کشاورزان و آهنگران، نجاران و کولبران، حقوق‌دانان و معماران و درنهایت نویسنده‌ای که همگی از نسل اویند را روایت می‌کند.

اما آنچه هیلی خلق کرده از روایت صرف داستان آن‌ها فراتر است. او اولین نویسنده‌ی سیاه‌پوستی است که اصل داستان کتابش به ریشه‌ها و اجدادش بازمی‌گردد؛ هیلی داستان ۲۵ میلیون آمریکایی را روایت کرده که از نسل مردی سیاه‌پوست‌اند. او میراث فرهنگی مردمش را به جهانیان باز می‌شناساند؛ مردمی که بردگی فرهنگشان را نیز همراه نام و هویتشان از آن‌ها گرفت. روی صحبت رمان «ریشه‌ها» نه سیاه‌پوست‌ها هستند و نه سفیدها؛ روی صحبت این کتاب با تمام انسان‌ها، فارغ از نژادشان، است.

داستانی که در این رمان روایت می‌شود فصیح‌ترین داستانی است که می‌توان در تائید ذات تسخیرنا‌پذیر انسان یافت. این رمان نخستین بار در سال ۱۹۶۷ منتشر شد. هیلی در این اثر خود به کونتاکینته می‌پردازد؛ مردی که در ۱۶ سالگی در نزدیکی دهکده‌اش ربوده شد و به بردگی گرفته شد. هیلی تنها به روای داستان او اکتفا نمی‌کند و قلم به دست می‌گیرد تا داستان تمام ۷ نسل بعد از او را روی کاغذ بیاورد؛ مردان و زنانی که همگی اهل ایالات‌متحده بودند. کونتاکینته ماندیکایی است که در دهکده‌ای آن‌سوی رودخانه‌ی گامبیا زندگی می‌کند.

کودکی او آسان نگذشته است؛ مردم دهکده‌ی او از راه کشاورزی امرارمعاش می‌کنند و به سبب آب‌وهوای نامناسب منطقه گاهی پیش می‌آید که غذای کافی برای خوردن نداشته باشند. کونتاکینته در آن دهکده جز عشق و فرهنگ و سنت، چیزی نمی‌بیند. مردم دهکده به‌تازگی اخبار شومی از مردانی شنیده‌اند که پوستی سفید دارند و بوی مرغ می‌دهند. کونتا جوان است و سرشار از هیجان؛ او می‌خواهد دنیا را ببیند. یک روز، مردان شنل‌پوشی تعدادی بچه را جلوی چشمان او می‌ربایند. این ماجرا او را گیج می‌کند؛ اما او مشتاق یادگیری است و همراه پدرش، اومورو، از دهکده خارج می‌شود. اومورو چیزهایی زیادی درباره‌ی محیط زندگی‌شان به کونتا می‌آموزد. به دهکده که بازمی‌گردند، کونتا تمام مدت پز سفرش را به دوستانش می‌دهد اما توجهی نمی‌کند که پلنگ به گله‌ی بزهایشان حمله کرده و آن‌ها را دریده است.

بعدها کونتا به همراه چند بچه هم‌سن‌وسال و از کافو (گروه و یا کلاس) خودش مشغول یادگیری می‌شود. چه چیزها که درباره‌ی گامبیا یاد نمی‌گیرد؛ کونتا از برده‌داری وحشت دارد و در جریان همین آموزش‌ها متوجه می‌شود که برده‌دارها ازآنچه او خیال می‌کرد، به خانه‌شان نزدیک‌ترند. کونتا دوره‌ی آموزشش را به پایان می‌رساند به یادگیری در مورد نظام قضایی و دادگاه‌های دهکده می‌پردازد. یک روز کونتا به چشم خود می‌بیند که دختری که مدتی قبل به دست سیاه‌پوستان ربوده‌شده بود با شکم برآمده به دهکده بازمی‌گردد.

بچه‌ای که دختر به دنیا می‌آورد ترکیبی است از نژاد آن‌ها و نژاد برده‌دارانی که دشمن آن‌ها هستند و این پرونده هرگز حل نمی‌شود. مدتی بعد، صبح هنگامی‌که کونتاکینته مشغول تکه کردن چوب و ساختن طبل است، چند سفیدپوست به او حمله می‌کنند و دست‌وپایش را می‌بندند. کونتا که به هوش می‌آید، خود را عریان و به زنجیر کشیده شده در کشتی می‌یابد. بعد از گذراندن یک‌شب در کشتی و گذر از اقیانوس اطلس، کشتی برده‌داری در ساحل مریلند که آن زمان مستعمره‌ی انگلستان بود، لنگر می‌اندازد. جان والر که مردی است اهل اسپاتسیلویا کانتی ویرجینیاست، کونتاکینته را در مزایده‌ای می‌خرد و نام توبی را روی او می‌گذارد. با تمام این‌ها اما کونتا سرسختی‌اش را از دست نمی‌دهد و بارها و بارها سعی می‌کند خود را نجات دهد. آخرین باری که تلاشش برای فرار بی‌نتیجه می‌ماند و گیر می‌افتد، قسمتی از پایش را قطع می‌کنند تا علیلش کنند.

کونتا بعدها به برادر اربابش، دکتر ویلیام والر فروخته می‌شود و خود را با کشاورزی سرگرم می‌کند و آخرسر به او اجازه می‌دهند تا درشکه‌ی ارباب را براند. کونتا با یکی از برده‌ها به نام فیدلر که ازقضا موسیقی هم می‌داند، صمیمی می‌شود. پس از انقلاب آمریکا، کونتا با بل، آشپز خانواده‌ی والر، ازدواج می‌کند و صاحب دختری می‌شود که نامش را کیزی می‌گذارد. کودکی کیزی، با در نظر گرفتن اینکه او یک برده است، به‌خوبی سپری می‌شود و کونتا و بل از پس او برمی‌آیند. کیزی دوست صمیمی دختر ارباب والر است و همین سبب می‌شود دیگران رفتار بی‌رحمانه‌ای با او نداشته باشند. یک روز برای دیدن جوانکی به نام نوح که دستیار مزرعه بود راه جاده را پیش می‌گیرد و زندگی‌اش برای همیشه دستخوش تغییر می‌شود.

نوح را گیر می‌اندازند و از او اعتراف می‌گیرند و کیزی شانزده‌ساله را به ارباب دیگری می‌فروشند. ارباب جدید او تام لی است؛ زمین‌داری که سرگرمی‌اش به جان هم انداختن خروس‌ها و شرط‌بندی روی آن‌ها است و ثروت و جایگاهش را با سختی به دست آورده است. تام لی به کیزی تجاوز می‌کند و حاصل این تجاوز، پسری است به نام جورج. جرج را بعدها «جورج خروسه» صدا می‌زنند؛ استعداد او در تربیت خروس‌های جنگی زبان زد است. تنها استعداد او نیست که او را در مرکز توجه قرار می‌دهد؛ جورج غوغای آزادی و ثروت در سر دارد و علاقه‌اش به الکل، دستمال‌گردن سبزرنگش و کلاه لبه‌داری که همیشه بر سر دارد سبب شده تا همه او را بشناسند. جورج با دختری به نام ماتیلدا ازدواج می‌کند و صاحب شش پسر و دو دختر می‌شود؛ یکی از پسرهایش تام نام دارد بعدها آهنگر چیره‌دستی می‌شود. تام با آیرین ازدواج می‌کند؛ دختری که در اصل خانواده‌ی هالت مالک او هستند و …

بخش‌هایی از کتاب:

پسرک با گریه گفت: «پس این‌جور جواب خوبی‌هایم را می‌دهی؟ با بدی؟» کروکدیل از گوشه دهانش پاسخ داد: «البته! رسم روزگار همین است.»

اومورو گفت: «قصد آزار نداشت؟»
پیرمرد پاسخ داد: «رفتارش که دوستانه بود؛ اما گربه همیشه آن موشی را که با آن بازی می‌کند، تکه‌پاره می‌کند.»

اومورو درحالی‌که کونتای کوچک را در میان بازوان قدرتمندش گرفته بود به‌سوی انتهای دهکده راه افتاد. کودکش را به سمت آسمان گرفت و به‌آرامی گفت: «نگاه کن به تنها چیزی که از تو بالاتر است.»

مشاهده و خرید آنلاین کتاب از سایت کاواک

تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در رویا بلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.