معرفي كتاب جنگي كه نجاتم داد

معرفي انواع كتاب با موضوعات مختلف

معرفي كتاب جنگي كه نجاتم داد

۱۳ بازديد

كتاب جنگي كه نجاتم داد

اثر كيمبرلي بروبيكر بردلي

خريد كتاب جنگي كه نجاتم داد

در جنگ جهاني دوم، زماني كه تصميم گرفته مي‌شود تا كودكان را از شهر بيرون ببرند، آيدا از شر مادر ظالمش خلاص مي‌شود و مي‌فهمد چيزهاي بدتر از بمب هم وجود دارد. آيدا معلول است. پايش مادرزادي عليل بود و هرگز به‌خوبي درمان نشد و مادرش از همان موقع در خانه حبسش كرد. آيدا دوام آورده اما هنوز تا كاميابي فاصله دارد. تنها دليلي كه باعث مي‌شود آيدا زندگي‌اش را تحمل كند مراقبت از برادرش، جيمي، است. همان‌طور كه جيمي بزرگ و بزرگ‌تر مي‌شود و براي آيدا از دنياي بيرون از خانه مي‌گويد، آيدا براي پا گذاشتن به اين دنيا مصمم‌تر مي‌شود. آيدا پنهاني راه رفتن را ياد مي‌گيرد و هر موقع كه مادر جيمي را به بيرون مي‌فرستد آيدا هم او را همراهي مي‌كند. داستان از زبان آيدا روايت مي‌شود و او تمامي وقايع و مكالمه‌ها را با جزييات بي‌نظيري به ياد مي‌آورد. اين خواهر و برادر با سوزان، سرپرست بي‌ذوق و شوقي كه غصه‌دار مرگ دوستش، بكي، است هم‌خانه هستند. با تمام اين‌ها سوزان مراقب آن‌ها است و بودونبود او براي بچه‌ها بسيار اهميت دارد.

لحن آيدا سرزنده و صادق است. چيزهايي كه او از زندگي دريابد براي دختر ساده‌اي چون او تلخ و آزاردهنده است. او با كمك سوزان دوره درماني را آغاز مي‌كند و زماني كه براي انجام اين دوره پشت اسب سوار است، بالاخره آزادي را تجربه مي‌كند. خاطرات گذشته هنوز هم او را آزار مي‌دهد اما آيدا اميدوار است روزي برسد كه مادر او را بپذيرد. نكته‌ي جالب اينجا است كه سوزان نيز خاطراتي كم‌وبيش شبيه به آيدا دارد و قبلاً توسط والدينش طردشده است. مادر دوباره پا به داستان مي‌گذارد و غفلت او نسبت به آيدا و آزاري كه به او رسانده آشكارتر مي‌شود؛ در كنار اين‌ها، محبت، عشق و احترام نيز رفته‌رفته قدرت واقعي‌شان را آشكار مي‌كنند. در ميانه‌ي جنگ و قرباني شدن چندين انسان، نبرد آيدا براي آزادي و موفقيتش قابل‌تحسين است.

كودك كه بودم در انتخاب كتاب‌هايم خيلي دقت مي‌كردم. از دقت منظورم اين است كه از خواندن هر كتابي كه حتي ممكن بود «ناراحت‌كننده» باشد پرهيز مي‌كردم. پلي به ترابيتيا؟ اصلاً. جزيره‌ي دلفين‌هاي آبي؟ بعدي. آن جاكوبي كه دوستش داشتم؟ حرفش را هم نزن. فقط خدا مي‌داند روي چه حسابي كتابي را كه حتي ورق هم نزده بودم «ناراحت‌كننده» مي‌دانستم. خيال مي‌كنم از روي جلد كتاب تصميم مي‌گرفتم. كتاب‌هايي كه در آن بچه‌ها كاري مي‌كنند تا اين جهان و پوچي‌اش از خودشان خجالت بكشند اصلاً به كارم هم نمي‌آمد. خوشبختانه آن دوره را پشت سر گذاشتم و آخرسر نگاهي به كتاب‌هايي كه از مطالعه‌شان سر باز مي‌زدم انداختم تا دستم بيايد چه چيزي از دست دادم.

 هنوز هم كه هنوز است آن دختربچه‌ي ده‌ساله با من است و هر بار كه بخواهم كتاب جديدي بخوانم با او مشورت مي‌كنم. به‌اين‌ترتيب كتاب «جنگي كه نجاتم داد» را كه برداشتم مجبور شدم با طول‌وتفصيل برايش توضيح دهم كه اين كتاب عليرغم جلد و خلاصه‌اش آن‌قدرها هم قرار نيست جگر آدم را آتش بزند. مطالعه‌ي اين كتاب واقعاً جالب و رضايت‌بخش بود. بردلي اثري تاريخي-داستاني خلق كرده است و يك تيپا هم نثار تمام ماجراي تخليه‌ي شهر در جنگ جهاني دوم كرده است.

آيدا ده‌ساله است و هرگز از خانه بيرون نرفته است. هرگز نور خورشيد را بر صورتش حس نكرده است و هرگز پاهايش را روي چمن‌ها نگذاشته است. با پاي عليل به دنيا آمده و مادرش او را موجودي كريه و مايه‌ي خجالت خود مي‌داند. پس واضح است كه اگر شانس در خانه‌اش را بزند و او اين فرصت را داشته باشد تا به همراه بقيه‌ي بچه‌هاي هم سن و سالش و برادرش جيمي، زندگي را بيرون از شهر تجربه كند، آن را روي هوا مي‌قاپد.

 اين خواهر و برادر به خارج از شهر منتقل مي‌شوند و آنجا از سر ناچاري تحت سرپرستي سوزان قرار مي‌گيرند كه از همان اول نشان مي‌دهد آدم خوبي نيست. بچه‌ها زير نظر سوزان بزرگ مي‌شوند و تغيير مي‌كنند. آيدا متوجه مي‌شود كه سوزان يك اسب پوني دارد و تصميم مي‌گيرد تمرين كند تا روزي بتواند از آن سواري بگيرد. جنگ ادامه دارد و بيشتر چيزها شوم و ترسناك‌اند. سوزان متوجه مي‌شود كه اين بمب‌ها و يا خود جنگ نيست كه خطرناك است. اين اميد است كه از همه خطرناك‌تر است و همين اميد است كه كار سوزان را ساخته است.

شايد قبل‌تر هم گفته باشم اما كلمه‌اي كه هنگام مطالعه‌ي اين كتاب مدام به ذهنم مي‌آيد «رضايت‌بخش» است. عنوان كتاب بسيار راضي‌كننده است و من فكر مي‌كنم در عين خلاصه بودن معناي بسياري دارد. نويسنده كه براي كتابش عنواني انتخاب كند كه شايسته‌ي كتاب باشد، بي‌نهايت هورمون شادي در مغز خواننده ترشح مي‌شود. اين احساس به آدم دست مي‌دهد كه انگار عدالت بارها و بارها در حق آن كتاب اجراشده ست!

همه‌ي ما با آيدا احساس همدردي مي‌كنيم اما مطمئن نيستم پيش از سوزان و محبت خاص خودش نسبت به آيدا و مقاومت آيدا در پذيرفتن او، اين دختر را واقعاً دوست داشتم يا نه. بردلي به‌عنوان نويسنده بايد ترتيبي مي‌داد تا شخصيت آيدا واقعي جلوه كند؛ دختري كه به معناي واقعي از يك بيماري رنج‌برده اضطراب جنگ را تحمل كرده و بعدها به معناي واقعي قوي‌تر شده است. اين داستان داستاني نيست كه شخصيت اصلي‌اش تنها درس بگيرد و بزرگ شود و تغيير كند. بردلي اين وظيفه‌ي مهم را بر عهده داشت تا ترتيبي دهد آيدا پس از گذراندن يك‌عمر آزار و اذيت از هر نظر قوي‌تر بشود و بايد كاري مي‌كرد تا اين تغيير به واقعيت نزديك باشد و براي واقعي نشان دادن اين تغيير نبايد خبري از نجات ناگهاني و بي‌دليل شخصيت عزيزمان باشد؛ نبايد خبري از مكالمات ناگهاني و بي‌دليل و منطق باشد و باوجود مشكل بودن اين عمل نتيجه‌ي كار بردلي خيره‌كننده است.

صادقانه بگويم، دلم مي‌خواست كتاب را چند بار ديگر بخوانم تا بفهمم بردلي چگونه خشم و بهت آيدا را باروي مهرباني و آن‌هم با چنان اعتمادبه‌نفسي به تصوير كشيد. ازنظر من چند خط از كتاب هست كه از همه بهتر آن را نشان مي‌دهد. جملاتي كه آيدا در اولين تولد زندگي‌اش به زبان آورد: «براي من زيادي بود. خيلي غمگينم كرد». بچه‌ها معمولاً درباره‌ي تولدشان اين‌گونه حرف نمي‌زنند. درست است.

بدبختي آيدا و جيمي را مي‌توان در اين سطرها ديد. بچه‌هايي كه هيچ شناختي از دنياي بيرون ندارند و حتي كليسا را از بانك تشخيص نمي‌دهند. خطر استفاده از چنين شخصيت‌هاي بي‌تجربه‌اي اين است كه آن‌ها فقط خواننده را حرص مي‌دهند؛ يا شايد هم بدتر، ناتواني آن‌ها در درك امور ساده و روزمره ممكن است خواننده را به خنده بيندازد. در اينجا اما بردلي نسبت به كتاب‌هاي ديگري كه از اين فن استفاده كرده‌اند برتري‌هايي دارد. يكي اينكه داستان كتاب در گذشته اتفاق مي‌افتد و به‌اين‌ترتيب آيدا مي‌تواند حقايق تاريخي را براي كودكان شرح دهد بي‌آنكه به ذكر حقايقي كه به نظرش بديهي مي‌آيند نيازي باشد. در عوض، كودكاني كه اين كتاب را مي‌خوانند هم براي آيدا دلسوزي مي‌كنند كه چيزهاي را كه آن‌ها مي‌دانند، نمي‌داند.

خانم بردلي در وبلاگ شخصي‌شان اين‌طور نوشته‌اند كه: من به گويش خاصي نمي‌نويسم، در عوض ديالوگ‌ها را گونه‌اي مي‌نويسم كه يادآور آن گويش باشد. او زاده‌ي آمريكا است و داستان رمانش را در انگلستان و در زمان‌هاي خيلي دور قرار داده است؛ در آن زمان ميان مردم گويش‌هاي متنوعي رايج بود. او مي‌توانست از كلماتي استفاده كند كه لهجه‌ي لندني آيدا و لحن تحصيل‌كرده‌ي سوزان را به نمايش بگذارد؛ اما بردلي زرنگ‌تر از اين حرف‌هاست. همان‌طور كه خودش مي‌گويد به‌ندرت پيش مي‌آيد كه از گويش‌ها استفاده كند. يكي از شخصيت‌ها، يك آقاي گريمز نامي، از كلماتي مانند «آي» (به‌جاي بله) استفاده مي‌كند و جملاتش را با واژه‌هايي شبيه به «طوري» تمام مي‌كند اما به‌هيچ‌وجه از روي اجبار و غيرطبيعي به نظر نمي‌رسد. تنها ردپاي كمرنگي از يك گويش يا لهجه كافي است و اين اختيار را به خواننده مي‌دهد تا هر طور كه مايل است، به آن توجه كند و يا ناديده‌اش بگيرد.

اساساً آنچه در اين كتاب با آن روبه‌رو مي‌شويم شبيه به كتاب آن اهل گرين گيبل است اما بي‌آنكه وسواس و حرصي در كار باشد. آن اسب پوني تنها چيز بانمك اين كتاب است. اين داستان، ماجراي دختري است كه چون ديوي در برابر اميد مي‌جنگد و نه دندان‌هاي تيز دارد و نه پنجه‌هاي درنده و نه ناخن‌هاي بلند و نه هيچ سلاح ديگري؛ چنين داستاني قرار نيست بانمك باشد. اگر يك‌چيز از زندگي آموخته باشد اين است كه اميد حتي مي‌تواند از رنج هم نابودگرتر باشد. با چنين ديدگاهي، آيدا مهرباني سوزان را متفاوت با هرچه پيش‌ازاين تجربه كرده مي‌داند و او را يك خطر بزرگ مي‌شمارد. خانم بردلي با چيره‌دستي به اين كشمكش دروني آيدا روح مي‌بخشد و همين كشمكش را در كودكان ديگر نيز برمي‌انگيزد.

كتاب را كه مي‌خوانيد مي‌خواهيد آيدا موفق شود، او را حمايت مي‌كنيد. مي‌خواهيد شاد باشد. با تمام اين‌ها هرگز نمي‌خواهيد جاي او باشيد. به آينده‌اش اميدواريد؟ اميدواريد. چراكه اين كتاب براي كودكان نوشته‌شده و اميد، در هر شكلي كه ظاهر شود، هميشه در قلب كودكان زنده است. خانم بردلي از اين موضوع آگاه هست و در كتاب «جنگي كه نجاتم داد» لذتي را مي‌آفريند كه اگر به دستان ناتواني بيفتد چيزي جز درد و رنج از آن دستگيرش نمي‌شود. اگر زمان به عقب برمي‌گشت، اين كتاب را به خودِ از غصه روي‌گردانم مي‌دادم! اين رمان، كتابي است جالب، هيجان‌انگيز و در نوع خود منحصربه‌فرد.

 

تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در رویا بلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.