كتاب جنگجوي عشق
اثر تحسينشدهي گلنن دويل ملتن
كتاب جنگجوي عشق
كتاب جنگجوي عشق اثر تحسينشدهي گلنن دويل ملتن است. بهصورت عمومي ميتوان اين كتاب را در گروه كتابهاي خودشناسي و خودياري قرار داد؛ اما نويسنده ترجيح داده است تا روايت خود از زندگي پرفرازونشيب و عمق ترسها و نااميديهايش را در قالب رماني جذاب بيان كند.
كتاب جنگجوي عشق داستان زندگي خود نوشتهي گلنن دويل ملتن است كه از اولين خاطرات كودكياش آغاز ميشود و با گذر زمان و با ورود به مراحل جديتر زندگي، تا نوجواني و جواني او ادامه مييابد. گلنن روايتش از زندگي خود را با لحني شجاعانه، صادقانه و حقيقي بيان ميكند و اين نقطهي عطف كتاب تحسينشدهي او است. او در اين كتاب از هر آن چيزي سخن ميگويد كه در اشكال مختلف در زندگي بسياري از ما و شايد بتوان گفت همهي ما وجود دارد. گلنن از ترسهاي نوجوانياش، ترس از تغيير شكل بدن و حتي احساسات دوران بلوغش با ما سخن ميگويد. او تمامي احساسات و تجربهي ازدواجش را با ما سهيم ميشود، تجربهي عشق ورزيدن، روابط جنسي خواسته و ناخواسته، مادر شدن و حتي فروريختن در رابطه و شروع به مصرف مواد مخدر.
اما اوج داستان او جايي است كه درمييابد در هر شرايطي ميتوان دوباره ايستاد و شروع كرد. او در كتاب جنگجوي عشق نيروي عشق را عامل حركتش ميداند. عشق به زندگي مشترك، عشق به دخترش كه گويا خود او است و عشق به همسري كه با تمام ناكامليها و حتي خيانت همچنان دوستداشتني است.
كتاب جنگجوي عشق اثر گلنن دويل ملتن مورد تحسين بسياري از شخصيتها، مجلات و محافل كتابخواني قرار گرفته است و نقطهي مشترك تمامي اين تحسينها، لحن صريح، حقيقي و بهدوراز هرگونه ظاهرسازي او است. لحني كه به ما كمك ميكند تا راوي داستان را بپذيريم و در پايان كتاب به خود بگوييم شايد اين حرفهاي حقيقي از زبان يك راوي حقيقي بتواند در زندگي من نيز جاري گردد.
بر روي جلد اين كتاب در نسخهي منتشرشده توسط نشر ميلكان، عبارتي از مولانا افزوده شده است كه ميتواند جان داستان گلنن را در كوتاهترين شكل ممكن بيان كند : « فُرو شدن چو بديدي، برآمدن بنگر »
بخشي از كتاب جنگجوي عشق
« زيبايي دوران كودكي من در عكسها مشهود است : حلقههاي موي قهوهاي طلايي كه تا كمرم ميرسد، پوستي لطيف، لبخندي به پهناي افق و چشمهاي ميشي روشن. وقتي غريبهها تحسينم ميكنند، پاسخ دادن به توجه آنها را تمرين ميكنم. ميدانم كه زيبايي شكلي از مهرباني است. زيبايي براي بخشيدن است؛ براي همين است كه سعي ميكنم سخاوتمند باشم. پدر و مادرم براي اينكه فكرم علاوه بر زيبايي روي چيزهاي ديگر هم متمركز شود، معمولا به من يادآوري ميكنند كه باهوشم. من خواندن را خيلي زود ياد ميگيرم، در چهارسالگي و درست مثل يك بزرگسال صحبت ميكنم. اما خيلي زود متوجه ميشوم كه هوش پيچيدهتر از زيبايي است. »
« ميدانم كه دوست داشته شدن به خاطر زيبايي، براي يك دختر وضعيت دردناكي است. سالها بعد، زماني كه من ديگر كمتر زيبا باشم، آن موقع ديگر خبري از حلقههاي باريك مو براي نوازش، يا پوستي عالي براي تحسين نباشد، وقتيكه ديگر كوچك و ساده و باارزش نباشم، نميدانم كه چگونه شايستهي ارائه يا دريافت عشق خواهم بود. از دست دادن زيباييام، مانند سقوط از قدرت است و اين مرا بيارزش ميكند. مثل اين ميماند كه هدفم را گم كرده باشم و كل جهان از من نااميد شده باشد. »
« از درگيري اجتناب ميكنم اما تنهاتر ميشوم و بيشتر ميترسم. داشتن چيزي براي گفتن و نبودن كسي براي شنيدن، خيلي وحشتناك است. اوج بيكسي است. »